فرمان داشتن. مأمور به اجرای کاری و امری معین بر روش نظام و نسقی خاص بودن، راهنما و آمر و راهبر قرار دادن. برنامۀ کار تعیین کردن: همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی
فرمان داشتن. مأمور به اجرای کاری و امری معین بر روش نظام و نسقی خاص بودن، راهنما و آمر و راهبر قرار دادن. برنامۀ کار تعیین کردن: همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی
دارای دسته بودن. قبضه داشتن. جایی برای گرفتن بدست داشتن. دنباله داشتن. دمکی داشتن، اجزاء گردآمده داشتن، افراد بهم آمده داشتن. جوقی و گروهی از نوعی بهم داشتن: کبوترباز معشوقی بدام آورده دلها را که از خیل ملک هم چون کبوتر دسته ای دارد. سالک یزدی
دارای دسته بودن. قبضه داشتن. جایی برای گرفتن بدست داشتن. دنباله داشتن. دمکی داشتن، اجزاء گردآمده داشتن، افراد بهم آمده داشتن. جوقی و گروهی از نوعی بهم داشتن: کبوترباز معشوقی بدام آورده دلها را که از خیل ملک هم چون کبوتر دسته ای دارد. سالک یزدی
امر کردن. فرمان دادن، گفتن که چگونه کند. گفتن که چه کند و چگونه کند، سفارش دادن، اذن دادن. رخصت دادن. اجازت دادن. روا شمردن. اجازه دادن. دستوری دادن: گفت اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم... گفتم مهلت نیست... گفت... پس دستور دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم... گفتیم رواست. (تاریخ بیهق). گریۀ شعر بدستور کنم گر دهد خندۀ شیرین دستور. ظهوری
امر کردن. فرمان دادن، گفتن که چگونه کند. گفتن که چه کند و چگونه کند، سفارش دادن، اذن دادن. رخصت دادن. اجازت دادن. روا شمردن. اجازه دادن. دستوری دادن: گفت اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم... گفتم مهلت نیست... گفت... پس دستور دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم... گفتیم رواست. (تاریخ بیهق). گریۀ شعر بدستور کنم گر دهد خندۀ شیرین دستور. ظهوری
روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن: دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی. چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. فردوسی. که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج. فردوسی. به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار. سعدی (بوستان). فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. سعدی (بوستان). تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)
روانه کردن و به فاصله نگاه داشتن. (ناظم الاطباء) ، راندن. به فاصله گرفتن داشتن. از خود دور ساختن. فاصله ایجاد کردن. برکنار داشتن: دل خویش گر دور داری ز کین مهان و کهانت کنند آفرین. فردوسی. همیشه خرد را تو دستور دار بدو جانت از ناسزا دور دار. فردوسی. چهارم که دل دور داری ز غم ز ناآمده بد نباشی دژم. فردوسی. که دانا نیازد بتندی به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج. فردوسی. به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار. سعدی (بوستان). فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. سعدی (بوستان). تنزیه، دور داشتن خود را از زشتی و بدی. مجافاه. تستر. تجنیب، دور داشتن کسی را از چیزی. مکاتله، دور داشتن خدای کسی را از نیکی. (منتهی الارب). حاش لله، دور دارد خدای. (ترجمان القرآن)